شازاده کوچولوی مامی و ددی

چیدمان اتاق شازده کوچولو

شازده کوچولوی من، دیشب اومدن و ست تختت رو نصب کردن. وای که چقدر خوشگل شده. تا شب ساعت 1 طول کشید . مامان آذر و بابا جون هم خونه ما بودن، قرار بود باباجون پرده آشپزخونه و خواب رو نصب کنه که نصاب پرده خودشون زنگ زد که داره برای نصب میاد و مجبور شد بره خونه خودشون. هیچی دیگه من موندم و مامان آذر و نتونستیم پرده رو نصب کنیم. قرار شد فردا برای نصب بیاد بابا جون. اما نصب تختت تموم شد. نصاب ها بعد از افطر اومدن و کارشون رو شروع کردن. مامان آذر و بابا جون ساعت 12 اینا بود که رفتن و منم چون شدیداً خسته بودم خوابیدم، توی اون سرو صدا، فکر کن ... امروز هم قراره مامان آذر بیاد که اتاقت رو بچینیم پسری من. وای که چقدر ذوق دارم . خوشحالم. اینم چند تا عکس...
19 تير 1393

گرما زده شدم ...

شازده کوچولوی من مامی حالش زیاد خوب نیست. بدجوری گرمازده شدم و کل پام چند روزه که پر از جوش های ریزه و شدید می خواره . از امروز هم انگشتهای دستم پر از جوش شده. رفتم پیش دکتر فرهود و گفت که به قول طب سنتی "ایسی باسپ" یعنی گرما زده شدم و باید غذاهای سرد دیگه نخورم و تا می تونم غذاهایی که طبع سرد دارن بخورم. خلاصه بد جوری درگریرم مامی جونم. راستی قراره 4 شنبه بیان برای نصب ست تخت خوابت، بعد از افطار. هوووووراااا
17 تير 1393

امتحانام تموم شد

شازده کوچولوی من، امتحانام تموم شد. همه رو خوب دادم جز تحلیل آماری که خیلی خیلی بد دادم امتحانش رو. اما ددی قراره با استادم صحبت کنه و نمره مو بگیره. بهر حال مهم اینه که حالا که امتحانا تموم شده می تونم کل وقت آزادم رو بزارم برای تو پسری من، مثلاً دیشب بعد از مدتها وقت کردم برات قصه بخونم و تو چقدر ذوق کرده بودی و کلی با تکون خوردنت نشون می دادی که خوشحالی. جالب اینه که دیروز که امتحانام تموم شد با خوشحالی و راحتی که بالاخره امتحانام تموم شد و راحت شدم تا رسیدم خونه، رفتم و روی تخت دراز کشیدم و تا اومدم چشمامو ببندم تو پسری شروع کردی به دست و پا زدن. یعنی از چهار طرف داشتی وول می خوردی، انگاری که شنای کرال می رفتی و فهمیدم تو هم از ذوق من ، ...
9 تير 1393

اسباب کشی مامان جون اینا

پسری من یکشنبه باباجون اینا اسبا کشی کردن خونه جدیدشون و به هم نامردا اصلاً نگفتن و شب که اسباب کشی تموم شده بود مامان جون زنگ زد و گفت که اسباب کشی کردن. من و ددی هم سریع خودمون رو رسوندیم و کلی غر زدیم که چرا به ما نگفتین که کمک کنیم !!!! بعدش دایی فرزاد و ددی رفتن با ماشین خرت و پرت هایی که مونده بود رو با خودشون بیارن و منم ناچاراً شب رو موندم خونه مامان جون اینا. البته فرداش صبح ساعت 8.30 امتحان منابع انسانی داشتم که نخونده رفتم سر جلسه متاسفانه ... اما مامانی بخاطر پاقدم ماه تو امتحانمو کلی هم خوب دادم. عجیب بود واقعاً اما خوب دادم. مامان جون میگه " تو چون بارداری خدا کمکت می کنه" و واقعاً هم همینطوره عزیزم. دیروز بعد ا...
3 تير 1393
1